اشعار شب سوم محرم . حضرت رقیه(سلام الله علیها)
شنیدم از زبان نیزه ها قصد سفر داری
بگو در این سفر اصلا مرا مد نظر داری
تو تنهایی و من تنهاترم از تو در این دنیا
خدا را شکر مثل من در اینجا یک نفر داری
به لطف بوسه ات از روی نیزه مطمئن هستم
هوایم را از آن بالا پدرجان بیشتر داری
به قدری ضربه خوردم که لهوفی مستند هستم
کتاب روضه ام باید مرا با بوسه برداری
هنوز از سنگها آزار می بیند سر عمه
به جرم اینکه تو هم نام حیدر یک پسر داری
خبر دارم سرت از روی نی تا پای می رفته
تو هم از حال ما در مجلس مستان خبر داری
سرم بر بالش خاک خرابه خوب میداند
که بر لب چوب تر در زیر سر هم طشت زر داری
کنار اکبر و عباس یا پیش علی اصغر
کدامین نیزه را بابا برایم زیر سر داری
سعید پاشازاده
********************
قلبم شکست اما ، اندازه ی سرت نه
آشفته دیده بودم مانند پیکرت نه
تا شام غصّه خوردم با تو ولی نگفتم
ای کاش ساقی ات بود اینجا و خواهرت نه
پای تو ایستادم وقتی همه نشستند
پایت همه نشستند سرو تناورت نه
یک کربلا برایت تا کوفه گریه کردم
در اشک دیده بودم در خون شناورت نه
از ابرها گذشتیم با کاروان گریه
چشم همه سبک شد چشمان دخترت نه
در خواب پر گرفتم ای ماهِ مِه گرفته
تا عرش دیده بودم بالای منبرت نه
بین صفای آهت تا مروه ی نگاهت
عالم دویده اما همپای هاجرت نه
محمد بختیاری
********************
زدن نداره
دختری که رمق به تن نداره
راه میرم آروم
این پا که نای دویدن نداره
گفته بودم: آب
این دیگه ناراحت شدن نداره
خیال میکردم
نماز خونه؛ دست بزن نداره
سه سالهمه من
سه ساله دختر که زدن نداره
هیچ کسی تو شام
ماه تر از بابای من نداره
بگم کی هستم
ظاهر من جای سخن نداره
شاهزاده آخه
پیراهن پاره به تن نداره
اومدی بابا!
گلت که رنگ یاسمن نداره
موهای سوخته
ببخش دیگه شونه زدن نداره
اسیر کوچیک
جز آغوش باباش وطن نداره
دیگه رقیهت
طاقت بی بابا شدن نداره
عمه! بمیرم
بابای من چرا بدن نداره؟
گلاب و معجر
کسی واسه غسل و کفن نداره؟
هیچ کسی اینجا
جواب واسه سوال من نداره
قاسم صرافان
********************
می آید آخرسر، سرت ... چیزی نمانده
تا جان بگیرد دخترت ... چیزی نمانده
با چادری گلدار و سنجاق و عروسک
می آید این جا مادرت ... چیزی نمانده
خورشید ویرانه قدم رنجه نمودی
دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده
«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی
از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده
من خواب دیدم که در آغوش تو هستم
حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده
داری نگاهم می کنی با چشم بسته
از پلک چشمان ترت چیزی نمانده
لکنت زبانم علتش سیلی زجر است
از نور چشم کوثرت چیزی نمانده
با تازیانه روز و شب مأنوس بودم
یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده
سنگ و تنور و نعل و نیزه ... علت این هاست
که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده
لعنت به شمر و خنجر کُندش ... چرا که
بابای من! از حنجرت چیزی نمانده
حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد
طوری که از آب آورت چیزی نمانده
محمد فردوسی
********************
آخر می آید
بابا برای دیدنم با سر می آید
از گریه هایم
اشک زمین و آسمان ها در می آید
کنج خرابه
دارد برای دیدن دختر می آید
آخر می آید
بابا برای بردنم با سر می آید
می ترسم اینجا
از شامیان هر چه بگویی بر می آید
خلخال کم بود
شاید برای بردن معجر می آید
گفتی رقیه
دارد صدایت از ته حنجر می آید
**
روزم سیاه است
در شام اولاد علی بودن گناه است
من را بغل کن
حالا که پاهایم رفیق نیمه راه است
در کوچه بازار
دستان گرم عمه تنها سر پناه است
اولاد زهرا
دستی که می گیرم به پهلویم گواه است
تا حرمله هست
هر شب بساط گریه و زاری به راه است
**
تنهای تنها
من ماندم و تاریکی و آغوش صحرا
ترسیده بودم
از ناقه افتادم تو هم بر نیزه بابا
دشمن رسید و
گفتم دلش حتما برایم سوخت اما
کوفی نامرد
آنقدر سیلی زد که من افتادم از پا
آهسته رفتم
پیچید دور دست خود موی سرم را
شاعر؟؟؟؟؟
موضوعات مرتبط: شب سوم محرم
برچسبها: اشعار شب سوم محرم حضرت رقیه(سلام الله علیها)